Monday, September 10, 2007

123

فردا روز تولد توست.
می بینی هنوز روز تولدت یادش می ماند.
نباید یادش بماند ولی می ماند.
نمی داندمهم است که دوستت دارد یا نه؟
نمی داند مهم است که تا به حال کسی را این طور دوست نداشته است یا نه؟
نمی داند بودن یا نبودنش برای تو فرقی دارد یا نه؟
نمی داند
نمی داند
نمی داند
هفت سال
تو همیشه بوده ای
تو ممنوعه زندگی اش هستی.
چشم هایش را می بندد.
و چیزی حس نمی کند.
جز خنکی اشک ها روی گونه های گرمش.
به دلتنگی عادت کرده است.
دلتنگی هایش بخشی از وجودش شده اند.


موهایش را باز می کند و دور سرش پخش می کند.
به آینه نگاه می کند.
دست‌هايت را حس می‌کند دور تنش.
یکباره دلش می خواهد اینجا بودی.
و می بوسیدیش.
بوسه ای جادویی
.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home