Thursday, September 20, 2007

133

اینا که می خوام بنویسم هذیونه
هذیونه
هذیونه
.اصلا نمی دونم چرا دارم این چرت و پرت ها رومی نویسم.
باید کامبیوتر رو روشن نمی کردم
امروز عصراز بیچ امیر آباد که رد شدم به طرف فاطمی یه کم ترافیک بود.
با تعجب نگاهم می کرد راننده ماشین بغلی
به آینه ماشینم نگاه کردم..یهو متوجه شدم اشکهام بدون این که بفهمم اروم اروم سرازیر شدن.
زل زدم به اینه .
حس بدی داشتم..
عینک آفتابیمو زدم به چشام.
عینک که می زنی دیگه کسی نمی فهمه تو دلت چه خبره.
همه یادهای بد تو خاطرم می اومد
امروز روز خوبی نبود
اتفاق خاصی نیفتاده بود.دلتنگ هم نیستم اما حس بدی دارم
خستمه.
خیلی خسته.
ذهنم خسته ست.
از ساختن خسته ست.
از اینکه دنیا عجیب غریبه.
الان من این طور هستم
من الان بی تفاوت هستم
بی تفاوت به دوست داشتنی ترین ها.
بین زمین و آسمون.
ماهور بانو این روزای سنگی رو فراموش نکن.
باید آروم باشم
آروم



0 Comments:

Post a Comment

<< Home