امروز
دیشب خوابم نمی برد. تا اینکه بلاخره یه استامینوفن خوردم.بازم کارساز نبود.یه چیزیم بود.صبح هر چقدر مامان صدام زد نتونستم بیدار شم.ساعت یازده بودکه بیدار شدم. .تازه دست و روم رو شسته بودم. داشتم می رفتم اتاقم..که گوشی زنگ زد.اسم تو رو که دیدم غافلگیر شدم.ماهها بود که حتی من رو نمی خوندی.
هنوزم وقتی صدات رو می شنوم همه چی رو فراموش می کنم و فقط لذت شنیدن صدات رو حس می کنم.
هنوز تومیتونی آرامم کنی،
وهنوز تو بیش از هر کس می توانی ناآرامم کنی،
هنوز تو" آن" زندگی من هستی .
این هنوزها هنوز وجود دارن..
خیلی عجیبه. یه حسی دارم ... یه چیزی تو من وول میخوره.گوشی رو که قطع می کنم انگار تمامی سلولهای بدنم وول می خورن.چه خوب که زنگ زدی.چه خوب که....شاید دلت خواست صدای من رو بشنوی.من بی اختیار دوستت دارم.راستی راست می گفتی دلتنگت که ميشدم همهي فحشهايام را نثار ات ميکردم اما هیچکدام را ننوشتم.
امروزهای خجسته.امروزهای خوب.
امروزهای خجسته.امروزهای خوب.