Thursday, February 28, 2008

امروز

دیشب خوابم نمی برد. تا اینکه بلاخره یه استامینوفن خوردم.بازم کارساز نبود.یه چیزیم بود.صبح هر چقدر مامان صدام زد نتونستم بیدار شم.ساعت یازده بودکه بیدار شدم. .تازه دست و روم رو شسته بودم. داشتم می رفتم اتاقم..که گوشی زنگ زد.اسم تو رو که دیدم غافلگیر شدم.ماهها بود که حتی من رو نمی خوندی.
هنوزم وقتی صدات رو می شنوم همه چی رو فراموش می کنم و فقط لذت شنیدن صدات رو حس می کنم.
هنوز تومی‌تونی آرامم کنی،
وهنوز تو بیش از هر کس می توانی ناآرامم کنی،
هنوز تو" آن" زندگی من هستی .
این هنوزها هنوز وجود دارن..
خیلی عجیبه. یه حسی دارم ... یه چیزی تو من وول می‌خوره.گوشی رو که قطع می کنم انگار تمامی سلولهای بدنم وول می خورن.چه خوب که زنگ زدی.چه خوب که....شاید دلت خواست صدای من رو بشنوی.من بی اختیار دوستت دارم.راستی راست می گفتی دل‌تنگت که مي‌شدم همه‌ي فحش‌هاي‌ام را نثار ات ميکردم اما هیچکدام را ننوشتم.
امروزهای خجسته.امروزهای خوب.

Saturday, February 02, 2008

سیزده بهمن


هر سال ماه بهمن که میرسه انگار یه چیزی همه من رو پر می کنه
هر سال ماه بهمن که میرسه همین موقع‌ها دوباره عاشقت می‌شوم
هر سال ماه بهمن که میرسه دست‌های من بوی تو را می‌دهند
هر سال ماه بهمن که میرسه دلم واسه یه چیزی تنگ می شه که نمیدونم چیه ... تو میفهمی اینو نه ؟

نگاهت
نگاهت
نگاهت

به آرامی لمست می کنم
من به تو بيـچیده شده ام